سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 

پشت  پیکان سفید بابا دراز میکشیدیم ؛ من و صدرا .داداش کوچکترم.بچه که بودیم خیلی باهم  خوب بودیم.

آسمونو نگاه میکردیم و با هم بازی میکردیم.کوه هارو نگاه میکردیم و قدمت شونو حدس میزدیم.اسم فامیل بازی میکردیم،هب،یه مرغ دارم روزی فلان قد تخم میذاره و ...

هر چند دقییقه شهرهای تو مسیر رو با صدای بلند میشمردبم آوج...رزن...همدان...اسدآباد...کنگاور...بیستون...کرمانشاه.

و هر جای مسیر که بودیم مامان سر شهرش بمون ایست میداد.

هشت ساعت راه بود و وقتی بچه باشی آروم و قرار مفهوم لذت بخشی برات نیست.

بابا گاهی شوخی میکرد که برید حیاط بازی کنید.خیلی میخندیدم.

اگه میخواستم برم حیاط که منظور جاده بود باید خودمو از ماشین پرت میکردم پایین.

معمولا دیگه همدان به بعد خوابمون میبرد و وقتی دیگه رسیده بودیم کرمانشاه بیدارمون میکردن.

دم در که میرسیدیم زود پیاده میشدیم و میرفتیم زنگ در رو میزدیم.

میرفتیم تو...

مامانجون میومد دم در

سلام میکردیم و بوسش میکردیم.دایی جونا میومدن .اون موقعها خیلی به نظرم بلند میومدن .برای بوسیدنمون حساابی خم میشدن.

بو دیگه بوی کرمانشاه بود.

بوی خورشت خلال مامانجون ...

بوی کولر آبی صدا دارشون

بوی آفتاب

بوی تاب

بوی پلاستیک پلاستیک خوراکی

سفره مینداختن...جعبه های نوشابه شیشه ای میاوردن سر سفره و صبر میکردیم تا باباجون بیاد.

باباجون که از دفترش میومد همه میرفتیم جلو روبوسی ...بوی عطر همیشگیه بابا جون میرفت تا ته ریه هام.

ناهار یا شام یا هر غذای دیگه ای که بود بابا جون اصرار داشت که همه حتما بخورند.خیلی ناراحت میشد اگه کسی نمی خورد.

کنار سفره ی ناهار حتما هنونه یا خربزه یا انگور حسابی بود و همه باید میخوردن.اگه نمیخوردی بابا جون خواصشو میگفت.

محدثه و مریم دخترای خاله هام وقتی میومدن تیممون کامل میشد.محدثه یک سال و نیم از من بزرگتر بود و مریم سه سال از من کوچیکتر.

ما کمتر مریم رو تو جمعمون قاطی میکردیم و ترجیح منو محدثه نبود مریم بود.

بعد از ظهر ها چون بزگتر ها خواب بودن میرفتیم تو حیاط  باباجون یا از در کوچیکی که وصل میشد به حیاط دایی جون محمد میرفتیم حیاطه اونا و تاب بازی میکردیم .

من به نسبت بقیه نوه ها راحت تر میرفتم اونطرف.چون زن داییم عمه ام بود.اونم عمه ای مکه ارتباطم باش از همه ی عمه هام بهتر بود.

اونم دوستم داشت.تحویلم میگرفت.میدونستم هر وقت برم پیشش چیزای جدید درست کرده.اون موقع ها بچه نداشت.

تا میرفتیم پیشش یا لواشک خونگی میاورد یا چیزای ترشی که خودش درست کرده بود .

میرفتیم تو حیاطشون تاب بازی ...سرسره بازی ...الاکلنگ بازی...وسط دوتا بیدمجنون سبز ...

تابستونا درخت گردوی خونه باباجون کلی گردو داشت

میکندیم و میشکوندیم و میخوردیم.یا از گل های آفتاب گردونشون تخمه میکندیم.

میدونستیم که باباجون ناراحت نمیشه.

ته حیاط یه در بود که میخورد توی دفتر باباجون.

بعد از ظهرها باباجون میومد تو حیاط و قدم میزد.ازمون اصول دین میپرسید.محدثه همیشه میخواست اول جواب بده.دست میکشید به سرمون.

بعد میرفت دفتر

این ساعت از روز دیگه حتما باید میرفتیم عمو وحید ؛ سوپریه  جلوی خونشون و کلی خوراکی می خریدیم...

آبنبات چوبی ترش

بستنی

چوب شور

آدامس توپی

پفک

پاستیل

از اون بیسکوییت ها که میزدیم تو شکلات

و...

دایی جونا میبردنمون بستنی نوبهار

بستنی فانفار

همه با هم میرفتیم طاقبستان،سراب نیلوفر،باغ و ...

آتیش روشن میکردن و چای ذغالی و اگه آبی بود آب بازیه ما بچه ها و کبااب  که عضو اصلیه تفریح های کرمانشاهمون بود.

کرمانشاه رو خیلی دوست داشتم

مامان و باباهامون هر وقت میخواستن برگردیم باید از دو سه روز قبل شروع میکردن به ادای رفتن تا باباجون بعد سه دفعه راضی بشه اجازه بده بریم.

بچه که بودیم دلمون نمیخاست برگردیم.همیشه تا چند دفعه از اداهای مامان باباهارو خیالمون راحت بود که بابا جون اجازه نمیده

آخه خیلی دوستمون داشت.

دختر و پسرم براش هیچ فرقی نداشت

برعکس مامانجون...

صبحی که میخواستن بلندمون کنن که برگردیم مرگمون بود.

بلند نمیشدیم

تو جامون دراز میکشیدیم .بابا رختخوابو از  زیرمون جمع میکرد و آخرش ما میموندیم و فرش

صبحونه چوب میشد تو گلومون

حاضر وامیستادیم دم در باباجون میومد به ترتیب سن از بزرگ به کوچیک بغلمون میکرد کنار گوشمون دعا میخوند:

«إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرَادُّکَ إِلَی مَعَادٍ»

اول گوش راست

بعد گوش چپ

هنوز بوی عطرشو توی ریه هام دارم

وقتی میخوند نمیدونم چرا تنم میلرزید.شرطی شده بودم.

این آیه شده بود برام دعای خداحافظی

سرمو میبوسید.

بعد میومد تا دم در و تا دور نمیشدیم نمیرفت.

اما....

این دفعه که رفتم کرمانشاه

           بابا گفته بود که باباجون رفته

            دیگه با صدرا شهرارو نشمردیم

           دیگه بازی نکردیم

    دیگه نخوابیدیم

           فقط و فقط گریه کردیم

           وقتی رسیدیم

           فقط خاله کوچیکم اومد پیشواز

            با چشمای سرخ

            به مامان جونم نگاه کردم

            رفتم تو اتاقش

            جاش خالی بود

           نوشته هاش ،عینکش، ذره بینش ، ساعت جیبی اش

            روی میزه کنار تختش بود

            هیچ وقت بدون عبا و قبا و عمامه اش از خونه  بیرون نرفته بود

            اما اونروز خونه نبود

            اما عبا و قبا و عمامه اش تا شده ی دست خودش رو صندلی بود

ه          هنوز عطر تنش رو داشتند.

            هنوز اتاق پر بود از عطرش

           آخرین باری که دیدمش توی سرد خونه

            پر از آرامش

نورانی نورانی خوابیده بود

            بوسیدمش و دعای خداحفظیو خوندم.    

           دیگه دلم کرمانشاه نمیخواد

وقتی     باباجون نباشه

دیگه     کرمانشاهی نیست

.    .   .

پ.ن1:    خودت رفتی سفر .ندیدمت.باورم نمیشه که رفتی.که دیگه نیستی.کاش خداحافظی میکردی بامون.کاش...کاش...

            روحت پر آرامش پدر بزرگ بزرگ من...

 

پ.ن2: دلم خییییییییییلی برات تنگ شده...

پ.ن3:بابابا مدام میگفت درمورد بابا جون بنویس.میگفتم باشه اما میدونستم تا چهلم که اصلا نمیتونم.میترسیدم از اون همه خاطرات.امروز هم اشکام نذاشت از این بیشتر بنویسم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ شنبه 93/5/4 ] [ 1:25 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 187392